گردشبان (gardeshban.ir) : میان سنگ قبرهای شکسته قدم می زنم و به تاریکی حفرههایی که روزگاری قبر بودهاند خیره میشوم. نوشتهها را میخوانم. متوجه چشمانی ریز و آبی میشوم که از میان حفرهای نگاهم میکند. نیرویی عجیب پاهایم را سست میکند. نمیتوانم رو برگردانم. چشمانم را تنگ میکنم تا بهتر ببینم. لبی کوچک و خندان با موهایی طلایی که زیر نور گرگ و میش غروب قبرستان « سنادره» سمنان پررنگتر به نظر میرسد. عروسکهایی کوچک در میان انبوه کاغذ «اوراد» درهم گره خورده و جا خوش کردهاند میان قبری که مثل دهانی تشنه رو به آسمان باز مانده است.
آنطور که سمنانیها میگویند و با توجه به تاریخهایی که روی قبرها درج شده قبرستان «سنادره» سمنان در سالهای 1250 تا 1364 آرامگاهی برای دفن اموات شهر بوده است اما تقریباً از سال 1364 دیگر کسی در این قبرستان دفن نشده است. قبرهایی با قدمت 150 ساله که بعد از فرونشست زمین و شکافته و شکسته شدن سنگ قبرها نمایی آخرالزمانی گرفتهاند. انگار که روز حشر است و مردگان از قبرها برخاستهاند؛ جایی که برای تجربه هیجانی منفی یا همان گردشگری سیاه، مکانی بکر و ترسناک است. کافی است در گرگ و میش غروب یا اوایل صبح به این منطقه که نزدیکی شهر است بروید. در زمینی مسطح گورستانی آرام میبینید که قدم زدن در آن احساسات عجیبی را در شما بیدار میکند، ترکیبی از تاریخ و ترس.
از جادهای که گورستان را به دو نیم تقسیم میکند، عبور میکنیم و کنار آب انبار قدیمی میایستیم. آب انباری که از ویرانیاش پیداست سالهاست بیکار مانده است. لوح بالای راه پله را دزدیدهاند و دیوارههای اطراف در حال فروریختن است. آب انباری که در هماهنگی کامل با تصویر کلی آرامگاه است. با عابد میرمعصومی عکاس میان آرامگاه قدم می زنیم و سنگ قبرهای سالم مانده را میخوانیم، سنگهایی که هر کدام شکل منحصر به فرد دارند و دیگر هیچ شباهتی به سنگ قبرهای امروزی ندارند. بعضی خشتی و گلی است و بعضی به رنگهای آبی و فیروزهای. عابد که سالهاست این قبرستان را زیر نظر دارد تعریف می کند که در این سالها تغییرات زیادی اتفاق افتاده. او که خونسرد و آرام حرف می زند می گوید: «اگر دقت کنی می بینی بعضی از سنگهایی که مشخصات فرد روی آن نوشته شده بود خالی است. خیلیها آمدند و به خاطر قدیمی بودن و زیبایی آنها را دزدیدهاند.» باد آرام خاک گورها را بلند میکند و به سمت زمینهای کشاورزی اطراف میبرد. درخت پستهای خشک در گوشهای سر برآورده و ناظر خاموش آرامگاه است.
سؤالی که ذهنم را درگیر کرده این است که چطور این آرامگاه آنقدر بلاتکلیف مانده از طرفی حضور قبرهایی که با 150 سال میتواند جاذبه گردشگری باشد و از طرفی این ویرانه و باز ماندن قبرها تصویر مناسبی برای یک آرامگاه نیست. همینطور که قدم میزنیم عابد تعریف میکند:«این درگیری بین شهرداری و میراث فرهنگی وجود دارد. از طرفی شهرداری نسبت به حصار کشیدن و مراقبت کوتاهی میکند و از طرفی میراث نگران این وضعیت قبور قدیمی است.» در این بین گورستان تنهاتر از همیشه مانده با قبرهایی که میتواند منبع تحقیق مناسبی برای پژوهشگران باشد؛ چون سنگ قبرها و اطلاعاتی که روی آن نوشته شده میتواند مستندی دقیق از زندگی در سمنان قدیم باشد. همان سمنانی که با دعای حکیم الهی یکی از بزرگان قدیمی سمنان از شر بلاهای طبیعی دورمانده. مردم در سمنان روایت میکنند که 150 سال پیش مردم نگران نزد او میروند و از ترس دزدان و راهزنان از او تقاضای دعایی میکنند. حکیم هم چهار خشت در چهار طرف شهر میگذارد و این شهر را از گزند بلاهای طبیعی و دزدان و جنگ در امان نگه میدارد.
دیوارههای فروریخته اطراف قبرستان را میبینم که روزگاری جایگاه خانوادههای بزرگ بوده و اتاقکی ساختهاند اما آن اتاقکها هم از شر فرونشست زمین و باد و بوران در امان نمانده است. چیز زیبایی که هنوز در آرامگاه میبینم فونتهای خاصی است که کم و بیش میتوان روی قبرها دید، فونتهایی که هیچ جای دیگری ندیدهام. مثل مزار مشهدی قربانعلی تبریزیان که 1341 دی ماه به رحمت ایزدی پیوست یا فونت خاص قبری کوچک و آبی رنگ که با کمی تمیز کردن روی سنگ میشود دید. نوزاد کوکان فرزند دکتر یاکول تاریخ فوت 1/1/1978. عابد به ما سنگ قبرهایی را نشان میدهد که از قدیمیهای سمنان هستند و هنوز نوادگان آنها در شهر زندگی میکنند. مثل صفاجو، تریاکی، خاتمی.
اما دیدن غسالخانهای که دست کمی از لوکیشن یک فیلم ترسناک ندارد به گردش ما رنگ دیگری میدهد. زنجیرهای زنگار بستهای به در فلزی آن زده شده و اتاقکهای بزرگ با پنجرههایی خاک گرفته که مانند پردهای اجازه دیدن داخل غسالخانه را نمیدهند. کمی نزدیک میشوم و صدای وهم انگیز چک چک آب باعث میشود پا پس بکشم و نزدیکتر نروم. در راه برگشت به سمت ماشین پیرمردی دوتا شده با لباسی خاکی از دور به سمت قبرستان میآید سر حرف را باز میکنم، او با لهجه غلیظ سمنانی حرف میزند:«بچه بودیم با بابابزرگمون میآمدیم اینجا. خیلی قدیمی است. ما بچه بودیم با الاغ میآمدیم و از این آب انبار آب یخ میگرفتیم اما حالا خرابه شده، همه چیز خراب شده، این گورها را میبینی حرمت اینها را هم نگه نداشتند.» حرفش که تمام میشود میرود وسط قبرستان میایستد…
از سمنان به سمت دامغان می روم و بعد از گرفتن گزارش، دنبال جایی برای خواب شب میگردم به سفارش یکی از دوستان به خانهای در ارتفاعات میروم که به آب و هوای خوش شهرت دارد. از راه خاکی روستا و سگهای ولگردی که انگار با دیدن غریبه از خود بی خود شدهاند میگذرم و به خانه میرسم. در حیاط پایین کندوهای زنبور گذاشته شده و زنبورهای سرگردان در حیاط دو طبقه بالا و پایین میروند. خانه کوچک ییلاقی درست در دامنه کوه با درهای بزرگ که با توری عبور زنبورها را سد میکند. به روال همیشه اول به گوشی نگاه میکنم نه آنتن دارم و نه اینترنت وصل میشود. من ماندهام و زنبورها و درخت گیلاسی پر از گیلاسهای قرمز رسیده. خورشید پشت کوهها در حال غروب است و منظره درختهای سرسبز و کوهها بسرعت رفتن خورشید پشت کوهها آرامش خود را از دست میدهند. تشویشی گنگ به جانم میافتد. زنبورها پشت درهای توری در حال وزوزی خفیف هستند و تنها در طبقه بالای خانه گوشهای یک متری پیدا میکنم که آنتن گوشی
وصل میشود. از کوهها صدای پارس سگ میآید و انگار کسی روی سقف راه میرود. با تمام خستگی حتی لحظهای نمیتوانم بنشینم صدای زنبورها بلندتر از همیشه است و انگار دیوارها مرا به درون خود میکشند. تنها چیزی که آرامم میکند خوردن گیلاسهای تازه درخت است. نکند نباید بخورم؟ ذهنم را خالی میگذارم و سعی میکنم بسختی با دوستانم تماس بگیرم اما هیچ چیز آرامم نمیکند. میخواهم حتی لحظهای به داستانهای صبح و قبرستان و همه داستانهای ترسناک زندگیم فکر نکنم اما نمیشود. ترس مرا فلج کرده است، مثل مرغی سربریده از گوشهای به گوشه دیگر میروم. هیچ چیز آرامم نمیکند نه لیوانهای آب و نه گیلاسها، نه حرف زدن، باید بروم. ساعت از 10 شب گذشته که بسختی با صاحبخانه تماس میگیرم و از او میخواهم بیاید و مرا به شهر ببرد. 45 دقیقه بعد سر میرسد و از دیدن انبوه زنبورها پشت توری متعجب میشود.
صورت رنگ پریده و خواهشهای من مجابش میکند که مرا ببخشد. از پیچ اول کوچه که رد میشود انگار تاریکی شب سپید میشود. روز بعد از زبان محلیها داستانهای ترسناکی درباره روستا میشنوم؛ از غریبههایی که نمیتوانند در روستا دوام بیاورند.
رکنا